۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

اینجا کجاست؟


به نام مهربانی که مهربانی را آفرید
آه اگر آزادی سرودی میخواند،
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای،
هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست،
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است...!

با سرعت می دوید. ترسی آمیخته به خشم و هیجان سرتاسر وجودش را فراگرفته بود. اطرافش پرشده بود از همهمه ها و فریادهایی که تمام برایش گنگ و نامفهوم می نمود. صدای پاهایی که همه می دویدند. از خیابان های مجاور نیز صدای فریاد هایی به گوش می رسید. جملاتی چون الله اکبر، مرگ بر دیکتاتور ، و نداها و فریاد های آزادی تمام شهر را دربر گرفته بود. هنوز میدوید. از چشمانش اشک می آمید ریه اش به شدت می سوخت. دفعه اولش نبود که طعم گاز اشگ آور رو چشیده بود. کم کم از سرعتش کم کرد و درحالی که صرفه میکرد ایستاد. بهتر شده بود. دیگر از چشمانش اشک نمی آمد. جمعیت زیادی در خیابان در حرکت بودند. عده با دود سیگار سعی در بر طرف کردن تاثیر اشگ اور بودند. عده ای هم بی توجه به اشک در خیابان به جمعیت که بار دیگر کم کم متمرکز میشد ملحق میشدند. آزاده اهسته شروع به حرکت به سمت جمعیت کرد. هنوز چند قدم برنداشته بود که صدای غرش موتور سیکلت در خیابان پیچید. صدا زیاد بود و آزاده به سرعت با خود اندیشید: " حتما تعدادشون زیاده!" باردیگر با سرعت شروع به دویدن کرد. همه میدوند. صدای قدم های سریع و فریاد های " بدو!" مراقب باش!" اضطراب عجیبی را به جان آزاده می انداخت. و ناگهان در میان تمام صداها، صدایی را به وضوح تشخیص داد. صدایی را که هرشب در کابوس هایش میشنید. صدای رها شدن تیر! برای یک لحظه بسیار کوتاه، دنیا از حرکت ایستاد و قرشتگان به همراه آسمان از ته دل فریاد زدند. تمام هستی مبهوت مانده بود ، چه راحت انسانیت به هزاران تیکه تقسیم میشود! آزاده با بیشترین سرعتی که در توانش بود میدوید. صدای فریاد های وحشت زده و گریه ها و شیون ها و صدای موتور ها و زد و خرد های پشت سرش ، و صدای قدم های سریع جمعیتی که میدوید، او را به شدت وحشت زده کرده بود. به اولین خیبان و سپس به اولین کوچه پیچید. نمیدانست که چه مدت دویده است ولی سرانجام به درختی در مقابل درب خانه ای تکیه داد و از حرکت ایستاد. قلبش به شدت میتپید، گویی میخواست از سینه اش بیرون بجهد. نفس نفس زنان به دستانش خیره شد که به شدت میلرزیدند. در حقیقت، تمام بدنش میلرزید. به شدت ترسیده بود. گرمی اشک را بر گونه اش احساس کرد. آهسته با دست لرزانش قطره اشک را از صورتش پاک کرد. مبهوت مانده بود. ناگهان صدای گرفته و خسته ای گفت:" حالت خوبه بابا جان؟" آزاده به سمت صدا برگشت. پیرمردی کوتاه قد در آستانه درب خانه ای در مقابلش ایستاده بود و به او خیره می نگریست. در چشمان پیرمرد غم و عجیبی دیده میشد. آزاده صدای گرفته خودش را شنید که گفت: " اینجا کجاست؟ " پیرمرد هیچ نگفت. آزاده با موجی از غم در صدایش ادامه داد. " فکر کنم گم شدم. نمیدونم ، اینجا کجاست؟ اینجا کجاست که کابوس شب های مردم تنها واقعیت فردای اونهاست؟ اینجا کجاست روزهاش تاریک و شب هاش انقدر سیاست؟ اینجا کجاست که صداقت و به دروغ فروختند؟ اینجا کجاست که زیبایی قربانی زشتی شده است؟ اینجا کجاست که ایمان سالهاست اسیر جهل شده است؟ اینجا کجاست که تفلید و تفکر صدا میزنند؟ اینجا کجاست ... اینجا کجاست که انسان ، انسانیت را به کناری انداخته و عشق را شکسته و دوست داشتن را از یاد برده و آزادی را به بردگی باخته است؟ بهم بگو، اینجا کجاست که آزادی اش در قفس پر زدن است؟ اینجا کجاست؟ ... اینجا کجاست که ستاره هاش سالهاست دیگه خاموش شده اند و آسمونش یه دنیای سرد و خاموشه؟ اینجا کجاست که بارون به جای ترانه شادی، ترانه دلتنگی میخونه؟ اینجا کجاست؟"
دیگر نتوانست از گریه کردن خود داری کند. اشک از چشمانش جاری شد و تو اندک زمانی صورت زیبایش را در خود پنهان کرد. آزاده در حالی که گریه میکرد ، از ته دل دوباره شروع به حرف زدن کرد و با صدایی گرفته هق هق کنان ادامه داد:" شب ها صدای الله اکبر و میشنوی؟ هرشب داره بلندتر و بلندتر میشه. نمیدونم ... نمیدونم اینجا کجاست که مردمش، فقط و فقط دارن خدا رو صدا میزنن. اونم از ته دل! هرشب با صدای الله اکبر، تمام تنم می لرزه. نمیدونم که خدا هم می لرزه؟"
قطره اشکی به آرامی از چشمان پیرمد بر روی گونه اش جاری شد و در بین ریش های سفیدش ناپدید شد. چشمان پیرمد پر از اشک بود و تللئو خاصی پیدا کرده بود. غم در چشمانش موج میزد. و اشک ها بیشتری شروع به نوازش گونه پیرمرد کردند. آزاده ادامه داد:"بهم بگو، تو رو به خدا بهم بگو اینجا کجاست. میخوام بدونم اینجا کجاست که همه دراش بسته شدن. اینجا کجاست که ما اینطور مظلوم گیر افتادیم. اینجا کجاست ... اینجا کجاست که کسی ما را یاری نمیکند؟ اینجا کجاست که مجبوریم با سکوت خود، صدامون و به گوش جهانیان برسونیم. اینجا کجاست که برادر به سوی برادرش تیراندازی میکند. اینجا کجاست که قلب مردم را نشانه میگیرند؟ خدایا، اینجا کجاست که ظلم و زور لباس تقوا به تن کرده اند؟ اینجا کجاست که خون جوانانش خیابان ها را سرخ کرده؟ اینجا کجاست که مردمش، اراذل و اوباش خطاب میشن؟ خواهش میکنم، بگو، اینجا کجاست؟"
آزاده با چهره ای خیس از اشک به چشمان گریان پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد درحالی که صدایش میلرزید ، به آرامی گفت:" اینجا ایرانه بابا جان، اینجا ... ایرانه! " تمام بدن آزاده به شدت می لرزید، ولی این بار نه به خاطر ترس، بلکه از شدت خشم! تمام وجودش به وسیله خشم و نفرت تسخیر شده بود. چهره آزادی که در قفس جان میداد، چهره خواهران و برادرانش، تصویر ایران! آری ، ایران، کشورش، کشور آریایی، کشور هخامنشی، سرزمینی که چون کوروش کبیر بر آن حاکم بوده است، تمام این افکار و تصایر تمام وجودش را در بر گرفته بودند. دیگر نمیترسید. نمیگذاشت ایرانش را از او بگیرند. با قدرت به راه افتاد... باردیگر صداها به گوشش میرسید. لحظه به لحظه به صدا ها نزدیک تر میشد.... فریاد های آزادی ... مردم در اطرافش در تاب و تب بودن. جمعیت بسیار زیادی از انتهای خیابان در حالی که نام زیبای آزادی را بر زبان داشتند پیش می آمدند. به آنها رسید، به آنها ملحق شد. همه باهم یکی شدند، همه باهم ... ایران شدند. و ناگهان صدای غرش موتور سیکلت ... و صدای تیر ... و آزاده پرواز کرد. صدای دویدن را میشنید ... و صدای برخورد موتور سیکلت با زمین به خوبی به گوش رسید ... و صدای الله اکبر ... و فریاد ها ... و دستان گرم و خیس از اشک پیرمرد ... چشمان باز آزاده را برهم گذاشت. و آزاده به سوی آزادی پرواز کرد. 
_______________________________
پ.ن1 : ببخشید، فرار نکرده بودم. فقط یه مدت نیاز به آرامش داشتم. میخواستم دور باشم. دور...
پ.ن2: در دشمنی دورنگی نیست. کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنی بی ریا بودند!
پ.ن3: اینجا کجاست؟
پ.ن4: سبز باشید چون بهار و استوار چون کوه